ســــــــــایه های هــَـــــــول
محمدنبي عظيمي محمدنبي عظيمي

بخش 11

 

 

                                                                                                                             

  " – صد دفعه بهت گفتم که پاپی من نشو، آخر از جون من چه می خوای ؟ لِنگ سحراومدی درمی زنی، سرآوردی مگر؟ یا ارث بابا تو طلب داری؟ فرهنگ زبون چیه ، فرهنگ زبونم کجا بود، مرد! برو به درک با اون شکم گنده ات. آخه گفتم برو، چه رویی دارد این نامرد. مگر همون کشیده یی که توی کلاس بهت زدم ، کافی نبود؟ باز می خوای ؟

 

- آروم باش ، روشنک جون . این داد وبیداد چیه که راه اندوختی؟ عجب قلتی کردم ، در زدم. فرهنگ زبون نداری که نداری. فهمیدیم وراه می افتیم. واسهء چی بد وبیراه می گی زن؟ خوب ، ما رفتیم . اما چه زبون سگی داری ، ها ؟ "

 

  این سخنان که با صدای بلندی گفته می شدند، پیرمرد را ازخواب خوش وعمیقی که درواپسین لحظات یک شب دراز به او دست داده بود، بیدارساخت. ولی چشمانش را بار دیگر بسته کرد. دلش نمی خواست که از جا برخیزد وببیند که چه واقع شده  وروشنک چرا خشمگین است. پیرمرد، ازیک پهلو به پهلوی دیگرش غلتی زده وبا خود گفت : هرگپی که باشد، بعداً معلوم می شود؛ ولی مسلماً به من ربطی نخواهد داشت. کاش فقط یک ساعت دیگرمرا آرام بگذارند. فقط یک ساعت دیگر..

 

 پلک هایش بار دیگر بسته می شدند که ناگهان صدای شکستن ظرف شیشه یی را شنید که معلوم بود از فرط خشم وغضب پرتاب شده وبه دروازهءاتاقش خورده وپاش پاش شده است. پیرمرد، دشنامی زیر لب گفت ، از جایش برخاست واز لای دروازه به دهلیز نگاه کرد. دروازهء اتاق روشنک با صدای بلند به هم خورد وبسته شد ودر همین وقت صدای برخورد دروازه های دوپله یی انتهای دهلیز نیز به گوش رسید. کف دهلیزونزدیک دروازهء اتاقش را توته ها وخرد وریزه های بوتل شکسته ء فانتا پوشانیده بود. پیرمرد بار دیگر به من چی گفته ، دربسترنرم وگرمش دراز کشید. چشمانش بسته می شدند که ناگهان به فکرش رسید وقت بازی کردن نورس ودخترک هم سن وسالش " الیزابت " سیاه پوست به زودی فرا می رسد. مگر نه آن که هر ذرهء این شیشه ها کافی است که پاها ودستان آنان را زخمی وخونین بسازد. آه باید بروم وروشنک را بگویم که دهلیز را جاروب کند؛ ولی معلوم نیست چه در فکرش گذشت که آن جا نرفت. در عوض خودش ، خاک انداز وجارو را برداشت وبا دقت تمام مصروف جاروب کردن وپاک کردن دهلیز گردید. پیر مرد همان طوری که مصروف روفتن دهلیزبود، در این اندیشه نیزفرو رفته بود که چه کسی در این سحرگاه زود، به سروقت روشنک آمده واز وی فرهنگ زبان می خواست. چه گفته بود که روشنکِ آرام وخوش برخورد، بوتل فانتا را به سوی او پرتاب کند.درهمین فکر بود که ناگهان صدای آن مرد را که چند لحظه پیش شنیده وروشنک به وی شکم گنده گفته بود، شناخت. با خود گفت ، خودش بود، منوچهر! اما منوچهر فرهنگ را چی می کرد؟ خودش که چندان علاقه یی به درس زبان نداشت. پس آیا آن را برای نفیسه نمی خواست ؟ یا شاید هم بهانه یی بود برای نزدیک شدن با روشنک گوشه گیر ومنزوی. خدا می داند...

 

***

 

  منوچهر مردی بود درحدودسی وپنج ساله ، با صورت کلان وفراخ وچشمان درشت وسیاه و قد میانه و شکم گرد وبرآمده. صورت طبق گونه اش را همیشه از ته می تراشید وبروت های نازکش راقیچی می کرد ونمی گذاشت بلند شود. پتلون کاوبای می پوشید وکرمچ های پسرانه به پا می کرد وجاکت ها و پیراهن های رنگه می پوشید . زنجیرطلایی به دستش می بست و گردن آویزی از طلا به گردنش می آویخت. ولی این ظاهر آراسته  او را جوان نشان نمی داد ، زیرا شکم بزرگ وبرآمده  و سر بی مویش  وی را از ریخت انداخته وظاهر مرد میان سالی را به او می بخشید.

 

  منوچهر، انسان بسیار متحرک و پر ازجنب وجوش بود. به طوری که به ندرت آرام می گرفت وبه سختی قرارمی یافت. او در همه جا دیده می شد. درهمه جا حضور به هم می رساند. هم در اتاق دوکتور اردوگاه ، هم در برابرغرفه معلومات ، هم در زال ورزش ، هم در چمن های فتبال ، هم درکلوب شبانه وهم دردهلیزها ، آشپز خانه ها ، رختشویی ها وهرجای دیگری که هرگز انتظارش را نداشتی.

 

  منوچهر بیشتر ازدوسال می شد که در اردوگاه زنده گی می کرد.ولی با وصف این همه دونده گی وتحرک ، هنوزهم دوست یا دوستانی در میان ایرانی جماعت آن اردوگاه نیافته بود. اگرچه او با هر تازه واردی گرم می گرفت وکمکش را عرضه می نمود ؛ اما همین که دو سه روزی می گذشت وتازه وارد بیشتر با او آشنا می شد ، ازوی می برید و وی را که می دید راهش را کج می کرد. علت این برخورد مردم را با منوچهر، هموطنش جواد آقای فاضل ، نتیجهء دورویی ، دروغگویی ولافزنی منوچهر می پنداشت ومی گفت ، به خاطرزبان فصیح وکلمات چرب ونرم منوچهر حتا خودش هم در روز های اول ورودش ، فریب منوچهر را خورده بود. اما همین که دانسته بود ، وی چه شارلتان فرومایه یی است ، دورش را خط کشیده واز سایر ایرانیان نیز خواسته بود که اورا افشا کنند وبه نزد خود راه ندهند.

 

  منوچهرعادت داشت که در همان اولین روزی که یک مهاجربه اردوگاه می آمد، خویشتن را گره گشای تمام مشکلات ودشواری ها برای او معرفی کند وبگوید که: تمام قوانین ومقررات مربوط به پناه گزینی را می داند. زیرا که دانشکدهء حقوق را در دانشگاه تهران به اتمام رسانیده ، درپاریس نیز در س حقوق خوانده ، مدتی دارالوکاله داشته وزمانی هم قاضی دادگستری در ارتش ایران بوده است. یا می گفت در مسایل سیاسی ودیپلوماتیک نیز کسی به گردش نمی رسد. زیرا مدتی سفیر کبیر ایران درلیبیا بوده است. در امور خرید وفروش نیز خویشتن را آدم با صلاحیت وخبره یی می شمردومی گفت زمانی مدیر یک سوپر مارکیت بزرگ در شهر مشهد بوده و نبض بازار در دستش است.مثلاًمی داند که چه وقت نرخ دالربالا می رود وچه وقت پایین می آید. اگر تازه وارد به مسأله دیگری غیر ازاین مسایل علاقه نشان می داد ، مثلاً به ورزش ، می گفت : با تمام ورزش ها آشناست ودر برخی ازآن ها قهرمان ورکورد شکن بوده است. مثلاً در وزنه برداری در وزن خودش ، وزنهء دوصد کیلویی را با ک ضرب بالاکرده ورکورد آسیا را شکسته است. در فتبال وتینس وپینگ پونگ هم از جملهء قهرمانان ملی ایران ودرآب بازی نیزاعجوبهء دهربوده است. منوچهر دوست داشت که در بارهء این هنر هایش ساعت ها سخن بگوید ؛ ولی سخن گفتنش بسته به آن بود که ذوق شنونده اش را کدام هنرش بر می انگیزد. حتا اگر اوتشخیص می داد که کسی به ادبیات علاقمند است ، ابایی نداشت که بدو بگوید، همین حالا رمانی را در دست نوشتن دارد.

 

  این آدم دروغگو ولافزن قهار،مدتی روشنک را با وصف آن که دختر خشکه مقدس سرد ونه چندان زیبایی بود، مانند سایه تعقیب می کرد. برایش هدایای کوچکی مانند قلم خود کار، کتابچه ، کارت تلفون ، یا تکت سرویس می خرید وبه دستش می داد ومی گفت : " مال شماست ، جونم ." روشنک سرخ می شد. دلش نمی خواست آن هدیه ها را قبول کند؛ ولی می ترسید که هموطنش برنجد. به همین سبب با اکراه می گرفت ومی گفت : " مرسی آقا "، اما منوچهر فکر می کرد که با همین هدایای کوچک قلب دخترک را تسخیر خواهد کرد.

بعد ها کار به جایی رسید که منوچهر باچشم سفیدی فراوانی در ساعات درس زبان ، کوشش می کرد در پهلوی دخترک بنشیند و راست یا دروغ جواب سوال های معلم زبان را در گوشش زمزمه کند. اما فهمیده نشد که چرا پس از یک هفته شیک پوشی وخوش خدمتی ، روزی روشنک قفاق محکمی به گونه اش حواله نموده بود.این جریان مدت ها پیش از آمدن نفیسه، اتفاق افتاده بود. درس زبان که خلاص شده وهمه رفته بودند ومنوچهردردهلیزبه آن عاقبت دردناک دچار شده بود، اتفاقاً جواد آقای فاضل این جریان را دیده وبرای همه قصه کرده بود. پس ازهمان روزبود که روشنک دیگر محل سگ هم برای منوچهر، نمی گذاشت.

 

  اما منوچهر آدمی نبود که با این قفاق ها از و برود ومیدان را رها کند. خوب دیگر، با یرانی نشد، که نشد. با ُکردی ، عراقی ، افغانی ، ارمنی یا وسی که می شود.  یک کسی پیدا می شد که با او به گفتهء خودش لاس بزند. چه فرقی می کرد، مگر تمام زنان جهان یک قسم نیستند؟ چندروزی به دور خانم جوان" اپیر" ارمنی که فارسی می دانست ، پلکید، ولی آن زن را آن قدر در عشق آتشینی نسبت به شوهر و " سوزانا " دخترقشنگ سه ساله اش ، وفادار یافت واز طرف دیگر اپیر نیز چنان زرنگ وهوشیاروحسود وخون گرم بود که منوچهر ترسید و مایوس شد ودلباختهء دختری به نام " هاجر" گردید. دختری هژده سالهء گندم گون کُردی که با پدرش " طارق " درآن اردوگاه می زیست وشیفته گان فراوانی داشت. هاجر دختررند سربه هوا وبی بند وباری بود که دوست داشت به عوض پتلون جین ، دامن کوتاه بپوشد و ساق های خوش تراشش را به ده ها دوستدار وعلاقمندش نشان بدهد. هاجر مدتی منوچهررا به بازی گرفت. چندباری با وی به دیسکو ها وکافه ها رفت ومجبورش ساخت که برایش عطرهای قیمتی ودامن جاکت چرمی بخرد؛ اما غفلتاً روزی در برابر چشمان زاغه نشینان که در اطراف موتر حاجی اسماعیل جمع بودند، ازیخن منوچهر گرفت وبه همه گفت که این آدم بی غیرت بی همه چیز ، می خواسته است شب گذشته پس از بازگشت از دیسکو، به وی تجاوزکند.  اگرچه طارق وهموطنانش سخت خشمگین شدند وچند مشت ولگد نثار منوچهر کردند ولی چون سخنان آن دختر

 بلهوس را نیزباور نمی کردند وجوادآقای فاضل نیز وساطت کرد، منوچهر نجات یافت. پس از آن رسوایی بود که منوچهر مد ت ها در انزوای مطلق می زیست ومنفور خاص وعام زاغه نشینان شده بود. اما اینک که سبزپری وسیاه مار آمده بودند ، منوچهر باردیگرپروبال کشیده ، باردیگر به جنب وجوش افتاده وراضی وشادمان به نظرمی رسید.

 

  پیرمرد ، شیشه ها را جاروب کرد. خاک اندازپر از شیشه را با احتیاط تمام بیرون برد ودر صندوق پلاستیکی سبز رنگ خاکروبه ها انداخت. بالای زینهء سنگی صفه ء پیش روی آشپز خانه که دو روز پیش صحنهء جدال ونزاع بین نفیسهء سبزپری وبی بی حاجی بود، نشست. سگرتی روشن کرد وهزار دشنام وناسزا نثار منوچهر وروشنک نمود که خواب نوشین اورا برهم زده بودند. سگرتش هنوز دود می کرد وبه نیمه نرسیده بود که جلال از دور پیدا شد، آمد ودر پهلویش نشست وگفت :

 

- کاکا رحمت ، از گفتهء دیروز خود عفو می خواهم . عصبی بودم .به خود نمی فهمیدم. اما شما عجب سحر خیزشده اید. خیریت  است که در این گل صبح سگرت می کشید وفکری وچرتی معلوم می شوید.؟

 

- تشکر، دگروال صاحب ، بین دوستان این تعارفات گنجایش ندارد. گفتید چرا صبح زود برخاسته ام. راستش آب می خوردم ، گیلاس از دستم افتاد وشکست. ترسیدم که ریزه های شیشه پای نورس را خون کند.اتاقم را جاروب کردم .کمی مانده شدم .مانده گی ام را می گیرم. پیری وزهیری است وهزار عیب وعلت جلال جان..

 

-  نی کاکا رحمت ، آن قدر پیر هم نیستید، شکسته نفسی می کنید..

 

- خودت چطور هستی؟ مثل این که از شهر آمدی ؟ یا بیرون رفته بودی ؟ بی بی حاجی که ِان شاءالله خوب هستند ؟

 

- بلی خوب هست ، شکرجور وتیار است. اما من شهر نرفته بودم. مرغانچه وکفتر خانه را پاک می کردم که باز غرغر مستر جیمز بلند نشود. آن روز دیدید که چه حال را نداخت؟ هفتهء بیست وپنج روپیه می دهد ومی خواهد که شب ورو زدر آن جا پهره بدهم وپیخال مرغ هاوکفترها را به دور بریزم..

- اما دگروال صاحب ، خودت که به این مبلغ ناچیز محتاج نیستی ، چرا این کاررا رها نمی کنی ؟

 

 - از خاطر کیسم که پخته شود. همان روزی که آمدیم این کار را قبول کردم.می گفتند هرکسی که در اردوگاه است وازاین کار ها انجام دهد برای کیس اش فایده دارد. اما حالاکه قبول شده ام ، حیرانم که چطور خودرا ازاین غم خلاص کنم.

 

  از دهن جلال بوی تند الکل به مشام می رسید ومعلوم بود که شب تا صبح نوشیده وهمین حالا نیزدمی به خمره زده است. آن بو به حدی نامطبوع بود که به پیر مرد حالت تهوع دست داده بود ومی خواست هرچه زودتر آن جا را ترک گوید. ازجایش بلند شده بود که فرشته، خانم جلال سر از کلکین بیرون کرد و گفت :

 

  - نازنین ببین پدرت پیدا شد. شب تا صبح گم می شود . مریض را برای من می ماند وحالا هم آمده و آن جا نشسته فلسفه می گوید. همین قدر نمی گوید که ما چه خوردیم وچه کردیم ؟

 

  فرشته پنجرهء اتاق راپس از گفتن این جملات ، چنان به شدت بسته کرد که نزدیک بود شیشه هایش بشکند. چهرهء جلال با شنیدن این حرف ها رنگ به رنگ شد. در چشمانش بارقهء خشم وغضب هویدا گردید، از جایش برخاست وبا سرعت به طرف اتاقش رفت واندکی نگذشت که صدای شیون وگریهء فرشته ونازنین بلند شد وبه گوش پیر مرد رسید.

 

  جلال مرد میان سال بلند بالا ولاغر اندامی بود که بروت های سیاه ودبلی داشت. چشمان سبز و بینی عقابی ازمشخصات  صورتش بود. خال سیاه درشتی که درست در گوشهء گونهء چپش به نظر می خورد ، علامت فارقه ء دیگری  بود که آدم می توانست با توجه به آن جلال را از میان ده ها آدم دیگر تمیز دهد وبشناسد. ازچشمان جلال بارقه یی از هوشمندی وزیرکی ساطع بود؛ ولی از کردار وگفتارش چیزی جز بی قیدی وبی مبالاتی ، احساس نمی شد. جلال درگذشته افسر پولیس در نظام شاهی بود. افسر تنگدستی که مانند شمار فراوانی از افسران آن زمان با همان معاش بخور ونمیر خود زنده گی می کردند و تا اخیر ماه ازبقال ونانوای کوچه وهندوی سر گذر، قرضدار می شدند. ولی اگراکثریت قاطع افسران آن زمان چنان بودند وهرگزشرافت نظامی خود را پامال نمی کردند، جلال چنین نبود. آدم مستثنایی بود. او نمی توانست مثل آنان باشد. زیرادرک دیگری از زنده گی داشت. او دریافته بود که زنده گی یعنی هوشیار بودن ، زرنگ بودن ، ازریگ روغن کشیدن و منفعت شخصی خویش را در ارجحیت قرار دادن . به همین خاطربودکه در سر هر بزنگاهی حاضر می شد وتا هنگامی که پول سگرت ، ودکا وکباب چوپان خود را از مجرم ویا متهم نمی ستانید، رهایش نمی کرد.

   خوب دیگر، آسمان خروشید ، رعدی غرید وبرقی درخشید . دنیا دگرگون شد وتغییرات شگرفی در سرزمینی که او زنده گی می کرد، به وقوع پیوست. جلال در همان نخستین روزها پی برد که اگر با هر دستگاهی ویا باچرخ هرنظامی  نچرخی ، خرد می شوی وخاکسترت به باد هوا می رود. او به کمک یکی از همصنفانش که عضو حزب حاکم بود و در دستگاه پولیس به مقام بلندی رسیده بود، به حزب حاکم پیوسته بود. پیمودن قدم های بعدی برای آدمی مثل جلال دیگر هیچ گونه اشکالی نداشت. او به زودی پی برده بود که با تظاهربه تعصبات قومی وزبانی می تواند حامیانی در میان مقامات بالایی پیدا کند. در ضمن جلال آدم رند وموقع شناسی بود ومی دانست که با دادن تحفه وتارتق چگونه دل آدم ها را به دست آورد. مثلاً همین که نوبت ترفیعش می شد ویا می شنید که مقام مهمی خالی شده است ، دست به کار می شد . از هندو ومسلمان قرض می کرد وبه ناف آمرش می بست والبته که روی تحفه هم چه سخت نازک بود.

 

 


آهسته آهسته کار جلال چنان بالا گرفت که به یکی از پر درآمدترین ادارات مقررشد. او دیگر آن دزد سرگردنه ورشوه خوارسر بزنگاه نبود. حالا مقام بلندی داشت ورتبه یی وعزتی وخانهء مجللی وخدمی وحشمی . زرق وبرق پول ودرخشش طلا وجواهر چشمهء عقل وشعورش را کورکرده بود. او بارها در مجالس خصوصی اش، حزبی های اصیلی راکه با فقر وتنگدستی زنده گی می کردند، تمسخر می کرد وبه ریش شان می خندید. او می گفت ، این ها چه خواب دیده اند؟ این وطن را کسی اصلاح کرده نمی تواند. چرا هم خود را آزار می دهند وهم مردم را؟ به زودی جلال در پی خوشگذرانی و عیاشی افتاد. در وطن که بود بهانه های بسیاری برای غیبت های شبانه اش پیدا می کردو فرشته زن خوشباور ومهربان خودرا فریب می داد. نصف شب که می آمد می گفت : وظیفه بود، ناوقت شد. واگر دوسه شب پی در پی نمی آمد می گفت ، احضارات بود ، یا خدمتی بودم به ولایات. .. بهانه ها بسیار بود وفرشته هم باور می کرد ودم نمی زد. ولی این وضع دیری دوام نکردوفرشته به همه چیز پی برد. از یک طرف بی میلی شوهرش زنگ خطری بود واز طرف دیگر چندین بار موهای سر زن بیگانه ونقش لبهای سرخی را دریخن پیراهن جلال دیده بود.

 

  شبی که جلال مست ولایعقل به خانه آمدولباسهایش را دور افگند وعکس نیمه برهنهء زیبا دختری ازجیب اش بیرون افتاد ، هرگز فراموش فرشته نمی شد. دیگر برای او ثابت شده بود که جلال اورا فریب می دهد وبه زن وفرزند وحتاوطنش خیانت می کند. فرشته همهء این حرف ها را می دانست؛ ولی به روی شوهرش نمی آورد. او زن نجیبی بود، باشکیبایی تمام این امید را در سر می پرورانید که امروز نه ، فردا شوهرش بر سر عقل می آید وبه آغوش او وخانواده اش بازمی گردد.

 

  اما فرشته اشتباه می کرد، زیراهنوز جلال هم پول داشت وهم زور وهم مزهء عشق وآغوش زنان هرزه به رویش گشوده بود. کار او بدانجا کشیده بود که باخانم خارجیی آشنا شده بود. برایش تا می توانست خرج می کرد و بسیاری از شبها را با او سپری می کرد.  اگرچه فرشته ازاین جریان نیز آگاه شده بود ، اما چیزی به شوهرش نمی گفت. شوهرش را نفرین نمی کرد ود رفکر گرفتن انتقام نیز از وی نبود. اما شاید شبی آه سوزناکی از سینه ء جوان ودردمند اوبیرون شده وبه گوش خدا رسیده بود که ناگهان بار دیگر، آسمان خروشیده ، رعدی غریده وبرقی درخشیده بود. با ر دیگر دنیا کن فیکون شده ومعجزه یی رخ داده بود که فرشته منتظرش بود : آن نظام سقوط کرده ونظام دیگری جانشین آن شده بود. جلال از سریر قدرت به حضیض ذلت نشسته بود و مجبور شده بود به نزد فرشته باز گردد.

 

  پیر مرد ازوقتی که با این خانواده آشنا شده بود ، هرگز نشنیده وندیده بود که فرشته مانند امرور خویشتنداری خود را ازدست داده ولب به شکایت گشوده باشد. به همین خاطر همین که صدای گریه وفغان فرشته ودخترش وپسر کوچک اورا شنید ، سخت متأثر واندوهگین شد. تصمیم گرفت تا به طرف اتاق آن ها برود ومانع لت وکوب کردن فرشته گردد؛ اما همین که در آستانه دروازهء اتاق رسید ، شنید که جلال با صدای بلندی خانمش را فحش می دهد ومی گوید:

 

 - پدر لعنتِ شلیته ! پنج دقیقه صبر کرده نتوانستی که مرا پیش او مردکهء پیره کی به یک پیسهء سیاه برابر کردی. به تو چی که من کجا رفته بودم. هرجا که دلم بخواهد می روم. پیسه خود را خرج می کنم نه از تو ماچه خررا. من که نباشم می دانم که  تو فاحشه خوش هستی وتا صبح خودرا در بغل داکتر جانت می اندازی.

 

 - او مردکه از خدا بترس، چرا بالای مردم تهمت می کنی؟ کدام داکتر؟ مردم را مثل خود فکر کرده ای که شب تا صبح درهرفاحشه خانه می گذرانی ومیگویی پیسهء خود را خرج می کنم. تو شرم وحیا نداری. دراین جا که رسوای خاص وعام شدی . آفرین همو زن قاقک سفیدک که درهمان شب اول تراشناخت وفهمید که آدم بی غیرت وبی تلخه هستی. اگرنه بی بی حاجی را زده می توانست ؟

 

صدای چند مشت ولگد با آواز خشم آلود جلال بلند شد :

 

 -  چپ می شی یانی ، او فاحشه . اگرنی عصا چوب حاجی را در ... می زنم.

- چرا چپ شوم. بسیارچپ بودم. هرآسیاب سنگی را که برسرم چرخانیدی ، تحمل کردم. دیگر طاقت ندارم. تو اگر مرد هستی ، برو چوب را در...  آن زن بزن که مادرت را در پیش دوست ودشمن به یک پیسه ساخت.

 

سخنان فرشته ، زن جلال در میان هق هق گریه اش گاه گم می شد وگاه اوج می گرفت. پیر مرد سخت متأثر شده بود ، اما نمی توانست در امور داخلی مردم دخالت کند. وانگهی شاید یکی دوساعتی که می گذشت ، هردو به خود می آمدند وپشیمان می شدند. از طرف دیگر پدرش میرزاعبدالله برایش اندرز داده بود که هرگز در کاری که به تو مربوط نیست دخالت مکن.

 

 پیرمرد به سوی اتاق خود بر می گشت که در راه همایون فرخ وخانمش ماری را دید که تازه از توزیع اخبار برگشته بودند. قیافه های گل اندود شان مضحک ولباس های شان تر وشته به نظر می رسید . پیر مرد با دیدن آن ها لبخندی زد وگفت :

 

- مانده نباشید. نام خدا. خدا در کمایی تان برکت دهد. اما چرا سر وصورت تان ولباس های تان را با گل ولای آغشته کرده اید. موتر سایکل تان که چپه نشده است ؟

 

 همایون فرخ دهنش را باز کرد که جواب بدهد؛ ولی ماری که می دانست تا شوهرش جواب پیر مردرا بدهد، دست کم نیم ساعت می گذرد، با شتاب گفت :

 

 - زنده باشید کاکا جان! بلی اخبار را خلاص کرده بودیم که موتر سایکل لخشید ودرجویچه چپه شد.

- اِن شاءالله که افگار نشده باشید. به خیر گذشت ؟

- تشکر کاکا جان ، به خیر گذشت . شکر جور هستیم. شما تشویش نکنید..

 

ماری که تندتند این سخنان را به زبان آورد، دست شوهرش را گرفت وبه سرعت به سوی اتاق شان به راه افتاد. پیر مردهم خدا حافظی کرد وبه زاغه اش بازگشت. در اتاقش که رسید مثل همیشه شیر را در ظرفی ریخت وبالای منقل کوچک برقی گذاشت تا جوش بخورد. نوشیدن یک گیلاس شیر داغ که با دودانه هیل حاجی اسماعیل جوش بخورد ، عجب کیفی می بخشد و عجب عطری می پراگند. اما مثل این که شیر سر جوش خوردن نداشت. پیر مرد با خود گفت ، باش ببینم که چه واقع شده است. از جایش بر خاست وبا دقت به ظرف شیر نگریست :  ازته ظرف هیچ حبابی بالا نمی شد تا از دگرگونی وانقلابی که در اعماق ظرف می گذشت ، خبر دهد. در عوض رنگ شیر به سبزی گراییده بود وحالا تمامیت شیر از ازته ظرف بالا می شد و به سوی سطح می شتافت. شیر ترش کرده وفاسد شده  ودودانه هیل قیمتی حاجی اسماعیل نیز تباه شده بود. خوب دیگر شیر شیر است ، گاهی ترش می کند. ولی این همایون فرخ وهمسرش چرا آن قدرترش کرده و پریشان به نظر می رسیدند.  ماری را چه شده بود که از فرط عجله حتا به شوهرش موقع نداد تا صحبت کند. مثل این که می ترسید.

 

راستی چرا آن ها آرزو ندارند که اطفال شان با کودکان اردوگاه آمیزش داشته باشند؟ آیااین زن وشوهر کدام گنج شایگانی دارند که می ترسند کسی دهن اطفالشان را بکاود وازجای و راز گنج آگاه شود. شایدهم این دو به کدام مریضی روانی مبتلامی باشند ورنه توزیع نمودن اخبار، آن هم به استشارهء مسترجیمز که کدام جرمی نیست . درست است که کار سیاه است ولی چه کسی است که کار سیاه نمی کند. حشمت وداوود هم که همین حالارفتند، کار سیاه می کنند ؛ اما اگر گرفتار شوند شاید برای چند هفته از معاش هفته وار خود محروم شوند. راستی تو فکر می کنی که مقامات کمپ خبر ندارند که آن ها کار سیاه می کنند ؟ خبر دارند ولی به روی خود نمی آورند زیرا که این مسأله به مقامات اردوگاه مربوط نیست . مربوط است به دم ودستگاه وزارت مالیه و قوانین مالیه ستانی این کشور.

 

 چپه شدن موتر سایکل هم اینقدر اهمیت ندارد که آدم با ترس ولرز دربارهء آن سخن بگوید. دیدی که ماری دربارهء آن حادثه چگونه با ترس سخن می گفت. چگونه می لرزید وچه قیافهء زشتی به خودگرفته بود؟ همان قیافه یی را که در گذشته های دور یک کس دیگری هم داشت. چه وقت ود رکجا ؟ باش یک دانه سگرت روشن کنم... باش باش ! یک لحظه صبر کن. ناگهان به خاطرش آمد که آن زن شبیه شاهزاده خانم ماریا ، دختر زشت روی، شاهزاده نیکلای آندره یویچ بالکونسکی یکی از قهرمانان کتاب جنگ وصلح تولستوی است. همان اندام ضعیف ونازیبا ، همان چهرهء لاغر ، همان لکه های سرخ رنگ روی صورت ، همان چشمان همیشه غمگین واندوهناک وهمان نگاه همیشه ترسان وهمان تقدس مآبی وخشکه مقدسی. اما این ماری بدون شک آن ماریا نیست. حتا به پای او هم نمی رسد. آن دختر اگرچه ترشیده بود؛ ولی شاهزاده خانم وثروتمند بود. هیچ که نبود گوشهایی به این اندازه بزرگ وچشمانی به این اندازه تنگ نداشت. گیرم که تا هنوز معلوم نیست که آیا گوش های کوچک وچشم های درشت زیبا باشند و چشمان کوچک وگوشهای بزرگ ، زشت. اما من هم بلا می کنم. اخبار فروش را ببین و دختر یک ژنرال ثروتمند بازنشسته ء دوران تزار را .

 

ازاین مقایسه پیر مرد به قهقهه خندید وبه یادش آمد که شهزاده خانم ماریا ، درهنگام ترس بر روی سینه اش صلیب می ساخت ودر دل دعا می کرد وبه کتاب مقدس پناه می برد. ماری نیز به طور نا محدودی بی بی حاجی را دوست می داشت وبا وی یک جا سر به سجاده می نهاد و به خدایش راز ونیاز می کرد. پیرمرد اگر به این مقایسه ادامه می داد کارش زار می شد، اما خدا به دادش رسید که بار دیگر به فکر ترش کردن شیر افتاد. چه واقع شده بود . شاید دیروز نورس دروازهءیخچال را باز گذاشته بوده است. پس شیر از کجا کنم. شرما هم نیست . اگر می بود ، هنگام گفتگوی روشنک ومنوچهر ، حتماً از زاغه اش بیرون می شد . پیر مرد هنوز ازعهدهء حل این معما های گوناگون که گشودن آن ها آسان نبود ، بر نیامده بود که دروازهء اتاقش باز شد وپروین ونورس داخل شدند.

 

نورس گفت ، سلام وبه آغوشش جا گرفت. گونهء لطیفش را پیش برد . لبهایش را غنچه کرد وگذاشت تا پدر کلان بر روال همیشه گی ، هم چشمانش را ببوسد وهم بوسه یی ازرخسار زیبایش بردارد وجواب سلامش را بدهد.وپس از این وظیفهء شاق روزانه ، به گوشه های اتاق سر بزند وهرچه دلش خواست انجام دهد. اما پروین پس از آن که دستان پدرش را بوسید با استشمام بوی شیر ترش کرده ، چهره درهم کشید وبه طرف ظرف شیر رفت وغم غم کنان گفت :

 

-         وای شیر ترش کرده ،  چرامرا خبرنکردی ؟

 

این بگفت وشتابان به طرف اتاقش رفت و در حالی که بوتل شیری را در دست داشت ، آمد . ظرف دیگری گرفت، شیر را بالای منقل گذاشت وگفت :

 

 - بابه جان فکرت باشد که منقل گیر نیاید. مستر جیمز هر روزاتاق ها را تفتیش می کند. دیروز چهار دانه منقل را پیدا کرد وبا خود برد. می گوید آشپز خانه برای چیست که در اتاقهای تان نان پخته می کنید. می گوید در کیس تان تاثیر می کند. یک گپ دیگر: بابه جان ! امروز روز لیلامی است.  نه تو کدام لباس درستی داری ونه هیچکدام ما. نان چاشت را وقت تر تیار می کنم. یادت نرود که لیلامی درست ساعت یک شروع می شود. گفته اند که لیلامی امروز فوق العاده است. باید وقت تر برویم. اگر نی، کالای خوب زود خلاص می شود وبرای آدم چیزی نمی ماند.

روز لیلامی ، هر هفته در چنین روزی درآن اردوگاه به راه می افتید. ولی امروز ساعتی زودتر از وقت معین دروازهء سبزرنگ تعمیر لیلامی را می گشودند والبسهء دست دوم مردمان آن سامان را که خود شان دیگر نیازی به آن ها نداشتند به غرض کمک به مهاجرین می آوردند ومقامات اجتماعی یا سوسیال اردوگاه در بدل قیمت ناچیز به معرض لیلام قرار می دادند. در میان این البسه از بوت گرفته تا کرتی وجمپر وپیرهن وپتلون واز بالا پوش وحتا زیر پوش گرفته تا دامن زنانه وبوت ها ی کری بلند والبسهء طفلانه به چشم می خورد. رحمت پیرمرد، سال گذشته یک جوره بوت را به قیمت یک روپیه ویک صوب جمپر جیر را به قیمت پنج روپیه از همین جا به دست آورده بود که هرچه می پوشید، کهنه نمی شد. واین در حالی بود که بهای چنان بوت وجمپری در بازار ومغازهء نو فروشی بسیار گران بود وپیر مرد دست کم بیست روز باید غذا نمی خورد تا چنان کالاه هایی را ازمغازه ها بخرد. به همین خاطر بود که او از پیشنهاد پروین استقبال کرد وپس از خوردن غذا با او و نورس به راه افتاد .

 

 با وصف آن که پیرمرد هشدار پروین را در نظرگرفته و درخوردن غذا وبرآمدن از خانه عجله کرده بودند؛ با آن هم تا رسیدن شان، انبوهی اززاغه نشینان دربرابردروازهء سبز رنگ لیلامی صف کشیده بودند. فرشته ونازنین اولین کسانی بودند که در پشت دروازه ایستاده بودند. در حالی که پیر مرد فکر می کرد که پس از آن دعوای صبحانه باید جلال به خواب رفته و فرشته هم حوصلهء لیلامی رفتن را نداشته باشد. در پشت سر آن ها نفیسه وفرخ لقا ودختر نوبالغ فرخ لقای سیاه مار، همراه با منوچهر دیده می شدند. جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد وبه همان تناسب فشار آنان بالای کسانی که در صف اول آن قطار طولانی ایستاده بودند، بیشتر می گردید. ازدحام لحظه به لحظه بیشتر می شد. اما یکی از سبب های اشتراک گستردهء زاغه نشینان درخریدن کالا از لیلامی، همین بود که گفته می شد کسانی که از لیلامی لباس نمی خرند، مردمان پولداری هستند و این موضوع را مقامات اردوگاه در نظر خواهند گرفت وبه مقامات قضایی گزارش خواهند داد ودرنتیجه کیس های شان آسیب خواهد پذیرفت.

 

             ساعت از یک گذشته بود . مردم بی قرار بودند وهرکس می خواست همین که دروازه باز شود، به داخل تعمیر یورش ببرد ولباس خوب وبی عیب ونقصی برایش انتخاب کند. چند دقیقهء دیگر هم گذشت که ناگهان دست ناشیی دروازهء لیلامی را از داخل تعمیرگشود واز اثرفشار جمعیت فرشته ودخترش به زمین افتادند ومردم ازبالای پیکر های شان گذشتند.فشار عقبی ها بالای جلوی ها همچنان ادامه داشت و هیچ کس درفکر آن نبود که بایستد ولحظه یی درنگ نماید تا فرشته ودخترش از زمین برخیزند. سرانجام زن جوان یونیفورم پوش که نیم تنهء آبی ودامن سبز در برداشت ، اشپلاقش را به صدا در آورد واز زاغه نشینان خواست تا توقف کنند. فرشته ودخترش راکه به سختی آسیب دیده وصورت های شان خونین شده بود ، از زمین بلند کردند. نازنین با صدای بلندی می گریست ومی گفت : واخ واخ ، پدر جان ، وای مادر جان ! وفرشته در حالی که فرخ لقا ونفیسه را با انگشت نشان می داد می گفت :

 

 -  همین بیشرف ها ، همین فاحشه ها ما را تیله کردند. وای وای کاش پدرت یک ذره غیرت می داشت..

 

 


چند لحظه یی نگذشته بود که جلال سررسید، نازنین را در بغل گرفت ، سر ورویش را غرق بوسه ساخت ونگاه خشمناکی به طرف منوچهر انداخته و در حالی که می گفت :" آش مردها دیرپخته می شود"، دست زن ودخترش را گرفته از لیلامی خارج شد. با رفتن جلال وخانواده اش، لیلامی مثل همیشه رونق یافت وهرکس هرچه پیداکرد خرید وبه خانه برد. پروین نیز با پشتاره یی از کرتی وجاکت وپیرهن باز گشت وتحسین پدرش را برانگیخت. زیرا پیر مرد پس از دیدن آن صحنه ، باور نمی کرد که دست ودل پروین به کا ر برود وانتخاب خوبی کرده بتواند. پروین آن چه را خریده بود، بالای رگشای نورس گذاشت وبه راه افتادند. در راه " ملا ابراهیم " را دیدند که در گوشه یی با جلال ایستاده بود وموضوعی را با آب وتاب فراوانی برایش قصه می کرد. پیرمرد، نمی دانست که آن ملای شرانداز به جلال چه می گوید، شاید می گفت که نفیسه وفرخ لقا زن ودخترش را هل داده وموجب آن حادثه شده اند، شاید هم موضوع دیگری بود، در حالی که آن دو درآن حادثه تقصیری نداشتند ومقصر همان کسی بود که دروازه را به صورت ناگهانی باز کرده بود. دلش می خواست برگردد واین موضوع را به جلال بگوید، ولی دیگر دیر شده بود وحالا در آستانهء تعمیر الف رسیده بودند.

 

 

 پیر مرد همین که نورس را بالای چپرکت کوچکش انداخت تا بخوابد، نورس به گریه افتاد. وپاهای دراز دوست پیرش را در بغل گرفت وگفت : " بابه ژان بو ، بو ، میلم .." نورس می دانست که پدر کلانش ، هرگز نمی تواند به تقاضای او نه بگوید. به همین سبب بهانه جویی می کرد ونمی خواست بخوابد. پیر مرداز پروین خواست تا لباس گرمتری به او بپوشاند وپروین در حالی که خموشانه دخترش را برای بیرون رفتن آماده می ساخت ، زیر لب می گفت :

 

  - بابه جان، نورس  همین حالا از بیرون آمد.  بیخی او را نازدانه ساخته ای ..

 

  ذوق وشوق نورس کوچک برای بیرون رفتن ، دیری نپایید. زیرا همان طوری که در رگشایش نشسته بود به خواب عمیقی فرو رفت وپیر مرد را با افکار تاریک وسیاهی که در اطراف روحش موج می زدند ومعلول حادثهء غم انگیز چند لحظه پیش بودند تنها گذاشت.

 

  پیر مرد مسیر دور ودرازی را انتخاب کرد، تا خواب نوه اش تکمیل شود:  در حاشیهء رود بار عریضی که از کنار سرک عمومی می گذشت ، نیزارانبوهی بود که آب رود خانه نیمی ازساقه های آن ها را پوشانیده بود ودسته یی از مرغابی های سپید بال در آب ساکت وساکن برکه یی که ازآب رودخانه درست شده بود ، شنا می کردند. نورس آن مرغان سپید بال را دوست می داشت وهمیشه وهرگاه که با پیر مرد ویا مادر وپدرش از آن جا عبور می کرد، برای شان توته های نان خشک را می انداخت واز تماشای بال زدن ودعوا کردن وقان قان کردن شان شادمان میشد وبرای شان کف می زد.

 

 در گوشه یی چند تا دراز چوکی نهاده بودند که آدم می توانست بنشیند وباتماشای آن منظرهء بدیع زنده گی، لحظه یی بیاساید، افکار تیره وتارش را فراموش کند واگر وقت داشت به دامن خاطرات شیرین زنده گی اش چنگ بزند. پیرمرد هم این گوشهء دنج را دوست می داشت . بارها این جا آمده ونشسته بود ومدتها به جمال وکمال این منظرهء زیبا خیره شده بود و اینک که باردیگر گذرش به این جا افتاده بود ، می توانست مدتی بنشیند وبه دنبال کردن خاطرات خوش زنده گی اش که با خواب های آشفتهء سحرگاهی قطع شده بود ، توفیق یابد :

 

***

 

  رحمت در میعادگاه ، زیاد انتظار نکشیده بود، زیرا که پس ار چند لحظه یی سارا ، شبیه یک نهال پر از شگوفه، از راه رسیده ،  لبخندی زده ، با نگاه نوازشگری به سوی رحمت نگریسته وگفته بود:

 

 - سلام ، چه حال دارید، منتظر من بودید ؟

- سلام سارا جان ، چطورهستید ؟ زخم سر تان چطور است ؟ از خاطر تان بسیار به تشویش بودم. می ترسیدم که امروز به مکتب رفته نتوانید..

- فضل خداوند زخم خوب شده است. با مادرم پیش داکتر رفته بودیم. داکتر آن راشست وپانسمان کرد. حالا درد ندارد. اما شما راست می گویید . مادرم نمی خواست که امروز از خانه بیرون شوم ، به مشکل راضی اش ساختم. بهانه کردم وگفتم امتحان ها نزدیک است ورفتنم به مکتب ضروری.

- بسیار خوب کردید که آمدید. اگرشما را نمی دیدم بسیار پریشان می شدم.

- راستی از زحمتی که دیروز برای تان دادم ، بسیار عفو می خواهم. مامایم هم که آمد دستپاچه شدم ونتوانستم آن طوری که لازم بود باشما خدا حافظی کنم.

- چه می گویی سارا جان ؟ چه زحمتی ؟ هیچ زحمتی نبود. بر خلاف، من از آشنایی با شما بسیار خوشحال هستم و آرزو هایم را بر آورده شده می پندارم. ..

 

آن روزپس از مظاهره، رحمت وسارا پا به پای هم گفتگو کنان در راهی می رفتند که هفت ماه تمام رفته وبر گشته بودند. ولی درآن  مدت طولانی، مثل دو بیگانه ، دو ناشناس با هم بر خورد نموده وحتا یک کلمه نیز بین شان رد وبدل نشده بود. اگر رحمت سارا را می شناخت ودرآرزوی آشنایی وصحبت نمودن با وی می سوخت ، در عوض سارا ازاین موضوع بی خبر بود ویا اگرحدس وگمانی هم زده بود، بنابر همان حجب وحیای دخترانه ، منتظربود که رحمت این پسر جوان لاغر اندام که همیشه لباس های مندرس ولی پاکیزه می پوشید، روزی پیشقدم شود ورازدلش را بگوید. ولی مدت ها گذشته بودو آن جوان حرفی نزده بود. حالا سارا به یاد می آورد که هرروز اورا دیده وفهمیده بود که آن جوانی که درپی اش روان است ،  می خواهد چیزی  برایش بگوید. حتا یک باراحساس کرده بود که می خواهد چیزی به او بدهد. اما جرأتش کفایت نکرده بود. سارا آن روزی که می خواست از خانه خارج شود واز لای دروازه دیده بود که همین جوان خجول پاکتی را در پیش پا یش انداخته وشتابان دور شده بود، کاملاً به یاد داشت. اما نمی توانست خم شود وآن را بر دارد، رهگذران چه می گفتند. غرور وکبریای دخترانه اش چه می شد ؟ اگر ماما برات که دکانش آنطرف تربود ، متوجه می شد ، چه می گفت ؟ وانگهی سارا فکر کرده بود که این عمل  اوبسیار بچه گانه است. اگر دوستم دارد، چرا پاکت را به دستم نمی دهد؟ از کجا معلوم که درآن پاکت کاغذ سفید نباشد . شاید او خواسته باشد مرا وسیلهء تفریح خود ودوستانش قرار بدهد ومدت ها با دوستانش بخندد وتفریح کند.

 

  سارا همان طوری که شانه به شانه ء رحمت راه می رفت و آن روز را به خاطر می آورد، در دل اعتراف می کرد که چگونه با دیدن چهرهء این جوان عادت کرده بود واگر یک روز اورا نمی دید ، مضطرب می شد واز خود می پرسید ، چرا نیامده ، چه اتفاقی برایش افتاده است ؟ یادش می آمد که درهمان روز چه در مکتب وچه در خانه ، تا چه اندازه دلتنگ وافسرده می بود. سارا نگاه گذرایی به سوی رحمت افگند وبا خود گفت : اما این رحمت ، آن قدرها هم خجول ومحجوب نیست . دیدی که دیروز چه شهامت وغیرتی از خود نشان داد. پس معلوم است که مرادوست می دارد ورنه چه ضرورتی داشت که درآن گیر ودار و بگیر وببند ، ریسک کند ، مرا اززمین بردارد و فرشتهء نجات ونگهبان من شود. آه دیدی که امروز چه طور واضح وصریح حرف دلش را گفت و برایم حالی کرد که از نرفتنم به مکتب تشویش داشت و اگر مرا نمی دید ، پریشان می شد. آه پس او مرا دوست دارد. اما آیا او مرا دوست دارد یا همین طوری ازمن خوشش آمده است ؟ صبر کن معلوم خواهد شد. حیف که برایش گفتم :  به مادرم نزدیک شدن امتحانات را بهانه کردم وبیرون شدم. کاش آن جمله را نمی گفتم . آخر معنای آن جمله صاف وساده اعتراف کردن است به یک دلچسپی ، به یک علاقه ، به یک محبت ...

 

  صدای رحمت که می گفت ، بعد از رخصتی در همین جا منتظرت می باشم ، سارا را به خود آورد. اول می خواست به او بگوید که منتظرم نباش، دلش میخواست با همین دوکلمه اعتراف خود را پس بگیرد ویا اقلاً آن چه را که گفته بود ترمیم کند؛ ولی هنگامی که نگاهش با نگاه مملو از عشق وخواهش رحمت مصادف شده بود  گفته بود : بسیار خوب رحمت جان . فعلاً خدا حافظ !

 

 بدینسان رحمت وسارا ، روزهای اول آشنایی شان را شروع کرده بودند. البته درآن روز ها یکی از دیگری می شرمید ، می ترسید وبی باور بود. رحمت می ترسید که اگر برای سارا صریحاً ازعشق ودوست داشتن حرف بزند، جواب منفی دریافت کند. او فکر می کرد که شاید سارا به خاطر کمک آن روزش اخلاقاً خویشتن را مدیون او می پندارد وحاضر شده است که با او راه برود وسخن بگوید. سارا هم مانند هر دختری می شرمید ومنتظر بود که چه وقت رحمت آن دو واژهء شیرین وزیبا ی "دوستت دارم" را بر زبان می آورد. رحمت در همان روزهای نخست آشنایی از مادرش تقاضا کرده بود تا برایش دریشی نو بسازد. او دیگر هر روز صورتش را می تراشید . بوتهایش را رنگ می کرد وبرق می انداخت. لباس های اتو کرده می پوشید وبا سر وصورت آراسته به میعادگاه عشق می رفت. سارا نیز پس از آن روز ، بیشتر به آرایش سر وصورتش اهمیت می داد. لباسهای مکتبش خوشدوخت تر وشکیل تر شده بودند. موهایش را با شانه های طلایی رنگ کوچکی آذین می بست و مرغوله هایی از موهای سیاهش پیشانی بلند وسفیدش را می پوشانید وصد البته که از پاشیدن عطر گرانقیمت آن زمان که " شام پاریس " نام داشت ، بر سر ومویش دریغ نمی کرد.

 

 آن دو، در آن روز ها یی که هنوز امتحانات رحمت شروع نشده بود وسارا وقت تر ازمکتب رخصت می شد، بیشتر اوقاتی را که می توانستندوبرای سارا مقدورمی بود، با هم می گذرانیدند.یکی دوبار باهم به سینمای  "بهزاد " رفته بودند. آن سینما هنوز هم یگانه سینمایی بود که بعد از ساعت یازده روز می توانست شروع به نمایش فلم نماید. قیمت تکت های سینما آن قدر زیاد نبود که رحمت از پرداختن آن عاجز باشد. در سینمای بهزاد که در قلب شهرکهنه جا داشت ، از جوان گرفته تا پیر وکودک واززنان چادری پوش گرفته تا روی لچ واز شاگرد مکتب ودانشگاه گرفته تا مامور دولت وتبنگی وحمال وبازاریان بیکار ، می آمدند وفلم های هندی را تماشا می کردند. درآن هنگام هنوز چوکی های سینمای بهزاد نمره نداشت وهرکس می توانست تا هرجایی که دلش خواست بنشیند وحتا با انداختن دستارش بر روی چند تا چوکی دیگر ، برای دوستانش جا اشغال کند. تا آدم می جنبید، می دید که شخصی کلاه خود را بالای یک چوکی وپتوی خود را بالای چند چوکی دیگر انداخته است ویا بکس وکتاب های مکتب را بالای چوکی ها گذاشته وخود رفته است والبته که هیچ کس جرأت نمی کرد، تا کلاهی ویا کتابی را بر داردوبالای چوکیی بنشیند..

 

 اما با این هم ، اگر بدون دردسر جایی پیدا می کردی ، می دیدی که در سینما چه هنگامه یی بر پاست : پسرکی پتنوس چای را در پیش رویت می آورد. پتنوس حلبیی که در آن چند تا پیالهء پتره یی وچاینک نوله شکسته قرار دارند، با چند تا بشقابک حلبی مملو از نقل یا شیرینی ها ی رنگهء سرخ وسبز. پسرک با صدای بلند در بیخ گوشت فریاد می زند، چای سبز ، چای سیاه هیل دار داریم با نقل وشیرینی گک. آدم دیگری به تعقیبش می آید ومی گوید: پکوره بخرید، بولانی گندنه بخرید با مرچ ومصاله. در پشت سرش جلغوزه فروش است که داد می زند: جلغوزه  بخرین ، وکشمش ونخود وجوز هندی. تخمک گل آفتاب پرست هم خریداران بسیاری دارد. بدون سگرت وگوگرد هم که سینما رفتن کیفی ندارد: سینما رفتی ؟ بلی . سگرت کشیدی ؟ نه . یعنی چی ؟  البته که کف سالن سینما پر است از سوخته های سگرت وپوست مالته و جلغوزه و تخم کدو و چی نیست که نیست. ازاین حرف ها که بگذریم تافلم شروع شود ، چه نیست که نمی شنوی. یکی اشپلاق می زند . دیگری آواز خوانندهء مشهور هند" رفیع " را زمزمه می کند وسومی اکت های " داراسنگه " را تقلید می کند. گهگاهی چاقو ها وپنجه بکس ها هم به کار می افتند والبته که بهانه هم کم نیست برای زدن زدن وبه جان هم افتادن.

 

 اما آن سینما هرچه که بود وبه هر وضعیتی که بود ، برای رحمت وسارا غنیمتی بود ورحمت همین اکنون که آن را به یاد می آورد، دلش می خواست جوان می شد،پرو بال می داشت وپرواز می کرد وبه آن سینما می رفت. جایی که در یکی از غرفه های آن برای نخستین بار لب های به شهد آلودهء سارا را بوسیده وبرایش گفته بود : دوستت دارم !

 

 اما آن روز های خوش چه قدرکم پا وزود گذربودند.به زودی امتحانات رحمت شروع شده بود. رحمت در غم امتحانات نهایی مانده بود. شب وروزنداشت وفرصت سرخارانیدن. همین مسأله بود که نتوانسته بود مانند گذشته سارا را ببیند. بی تجربه گی و بی مبالاتی هردو هم باعث شده بود که فراموش کنند تا برای ملاقات های بعدی شان زمانی را تعیین کنند. امتحانات رحمت که ختم شده بود، هرچه جسته بود وهر کاری که کرده بود نتوانسته بود، سارا راببیند. هفتهء چند بار خود را تا پشت دروازهء آبی رنگ منزل سارا می رسانید. یا از دور مراقب می بود وکشیک می داد تا مگر یار از خانه بیرون شود. زمستان پر برف وسردی هم بود. پاهایش یخ می کرد. گوش هایش یخ می کرد. از چشمانش آب جاری می شد. از بینیش آب چکه می کرد. سرما تا مغز استخوانش می خزید. سرفه می کرد، سرفه ها می کرد ؛ ولی دامن همت از کف نمی داد. از دروازهء آبی رنگ رو بر نمی تافت و همچنان به آن دروازه می نگریست. اما آن دروازه یا هرگز باز نمی شد ویا اگر باز هم می شد، زن میانسال چادری به سری که پیدا بود خدمتگارخانوادهء سارا است ، بیرون می شد وپس از خریدن اشیای ضروری ، با عجله باز می گشت ودروازهء آبی را پشت سرش بسته می کرد. اگرچه رحمت بار ها خواسته بود به وسیلهء همین زن که بعد ها نامش را دانست ، پیامی برای سارا بفرستد ؛ ولی می ترسید که " سکینه " آن راز را فاش کند و به پدر ومادر سارا خبر دهد وهین موضوع خدشه یی در دوستی وعشق سارا به بار آورد.

 

  بدینترتیب ، چون هیچ گونه التفاتی ازآن دَر بسته نمی دید واز سارا نیز هیچ خبری نمی یافت ، سر انجام با اندوه وملال فراوان به منزل باز می گشت . در پتهء صندلی می نشست ، لحاف را تا گوش هایش کش می کرد، تا سوال های پایان ناپذیر مادرش را که می پرسید ، کجا رفته بودی وچه می کردی ، نشنود. غذای شب که خورده می شد ومادرش که از ملامت کردنش دست برمی داشت ، رمان های عاشقانه می خواند. نامه هایی برای سارا می نوشت وقصه های سوز وگداز انتظارش را با آب ورنگ وطول وتفصیل فراوانی برای سارا می نوشت. رحمت هر شب یک نامه می نوشت وقصد داشت در ختم زمستان، همین که آن لعبت گریز پا را دید ، آن دفترچه را منحیث تحفه یی برایش تقدیم کند. اما رحمت هرچه می کرد، زمستان رفتنی نبود. برف بود وبرف که می بارید وبر سر دل او می ریخت. وسردی وسرمای دوری وبی خبری از سارا بود که بیداد می کرد ودست ودل اورا می لرزانید.

 

***

 


اسب کهربایی خوش خرام وبلندی که یال های سیاه درازی داشت ودر مزرعهء نزدیک به آن نیزار می چرید ومی جهید، شیههء خفیفی از دوردستها شنید. سر زیبایش را بلند کرد. گوش هایش را تیز نمود. جهت صدا را تشخیص داد ، بالای دو پایش ایستاده شد. میل کشید وبا شیههء بلندی به آوای همزاد خود پاسخ خود داد وتا آن سر مزرعه چهار نعل بتاخت. نورس چشم گشود. با حیرت به چهرهء پدر کلانش نگریست وبابه ژان گفت . پیرمرد با بوسه یی  به او پاسخ گفت و از عالم خیال به دنیای جوشان وخروشان زنده گی باز گردید.

 

 

پیرمرد، هنگامی که به اردوگاه برگشت، هنوز عصر نشده بود. خسته شده بود ومی خواست دربسترش دراز بکشد وچرتی بزند. نورس را به مادرش سپرد وبه اتاقش رفت. در آن جا داکتر یاسین را یافت که مانند همیشه گیلاسی به دست داشت وغم دوران را ازدل می زدود وهمراه با استاد رحیم بخش زمزمه می کرد:

 

ما دراین شهر غریبیم ودراین ملک فقیر

به کمند تو گرفتار وبه دام تو اسیر

 

 یاسین با دیدن دوستش شادمان شد و گذاشت تا استاد تنها بخواند. باشتاب گیلاسی " بیر" برای پیر مرد ریخت. عجلهء او در ریختن بیر باعث شد که نیمی از گیلاس را کف سفیدی بپوشاند ومقداری از محتوای آن به بالای میز سرازیر شود . اما پیر مرد مثل همیشه میلی به مشروب نداشت. به خصوص که از بیر خوشش نمی آمد و سردردش می ساخت و به نظرش می رسید که نوشیدن بیر هیچ فایده یی ندارد. اما هنگامی که می دید داکتر یاسین ، گیلاس پشت گیلاس می نوشد وقطی پشت قطی باز می کند، حیران می ماند که این همه مایع کجا می رود ووی چطور هنوز هم می خندد ومی خواند. پیر مرد گیلاس بیری را که یاسین برایش ریخته بود، با ادب تمام کنار نهاد وتشکرکرد. در عوض از ترموزی که کنار دستش بود ، برای خود چای ریخت. داکتر یاسین گیلاس خودرا با لذت تمام سر کشید . کفی را که به لبهایش چسپیده بود ، با پشت دست پاک کرد وگفت :

 

  - کجا رفته بودی ؟ نیم ساعت است که در این جا نشسته ومنتظرت هستم. شهر رفته بودم. مجله وکتابی راکه گفته بودی به سختی از مغازه همو افغان پیدا کرده وخریدم. اما باز ترا چه شده ؟ باز هم که پریشان به نظر می رسی. جوابت که نیامده ؟

 

- خیر وخیریت است. همراه نورس بیرون رفته بودم. ازمجله وکتاب تشکر. کار خوبی کردی. اما سرگردان شدی..چند روپیه شد؟

- ده روپیه . اما نصفش را از تو می گیرم. زیرا که من هم آن ها را خواهم خواند. تو می گویی خیر وخیریت است؛ اما ملا ابراهیم را که دیدم گفت که منوچهر وفرخ لقا خانم جلال را درلیلامی تیله کرده و خون خونچکان کردند. ...

- ملا درست نمی گوید. درآن حادثه کسی تقصیر نداشت. یک تصادف بود وبس وخلاص. بهتر است که بالای این حادثه سر پوش بگذاریم تا سبب تحریک جلال نشود.

- راست می گویی ، ازاین ملا خوش من هم نمی آید. یک قسم آدم حیله گر وشرانداز معلوم می شود. اما معلوم نیست که چرا خودرا به جلال این قدر نزدیک ساخته است؟ یگان شب با او به شهر هم می رود. به گمانم به همان شهری که کوچهء " چراغ های سرخ " اش، در تمام جهان مشهور است. اما دلم به حال فرشته ء مسکین می سوزد. بیچاره هم خانه داری می کند، هم مریض داری وهم بی مهری های شوهرش را تحمل می کند وآخ از جگر نمی کشد.

 

  پیر مرد با شنیدن حرف های دوستش ، طعنه ها وکنایه هایی را که امروزصبح جلال به فرشته زده بود، به خاطر آورد . دلش می خواست که از داکتر یاسین توضیحاتی بخواهد. زیرا که اتاقش در مقابل اتاق آنان قرار داشت وشاید می دانست که منظور جلال از به کار برد کلمهء " داکتر" چه کسی می توانست باشد. ولی چون دید داکتر یاسین در مرز مستی است ، چیزی نگفت واین پرسش را به وقت دیگری موکول نمود. یاسین پس از نوشیدن گیلاس دیگر وخاموش ساختن تایپ ریکاردر، بار دیگر به سخن آمد :

 

- یادم رفت که برایت بگویم که ازمن انترویوی اضافی می گیرند.یادداشت پولیس ووکیلم را گرفته ام. تاریخش بیست روزبعد است. بیست روز! تا آن روز کی را خواب خواهد برد؟ آیا تو می دانی که دیگر از من بدبخت چه می پرسند؟ من که نی وزیر بودم ، نی سفیر ونی مانند تو قوماندان که اسراری داشته باشم..

 

رحمت به شوخی گفت :

- قوماندان ها اوامر پشت میز نشین ها را اجرا می کردند. فکر می کنم از تو خواهند پرسید که آیا اوامری از شعبهء تو صادر شده است که زخمی های دشمن را مداوا نکنند ؟ آنان از تو خواهند پرسید که آیا هنوز هم کمونیست هستی یا پشیمان شده ای ؟ بلی برادرگل ، تا توبه نکشی رهایت نمی کنند ؛ ولی چون دید که رنگ داکتر پرید وخاطرش رنجید گفت :

-- یاسین جان ، مزاح کردم. تا کنون چند بارازمن انتریوی اضافی گرفته اند. اما کسی را که حسابش پاک است از محاسبه چه باک ؟ فقط دعا کن که ترجمان به وقت وزمانش برسد وترجمانی باشد که به کدام تنظیم اسلامی تعلق نداشته باشد. ورنه روزگارت را سیاه می کند وحرف های تو را وارونه ترجمه کرده و به مستنطق می گوید.

 

 - این موضوع را درنظر دارم وترجمان ایرانی تقاضا کرده ام. اما گپ برسر این است که این بار از من چه خواهند پرسید. من که تمام سوالات شان را جواب گفته بودم.

- بسیار تشویش نکن. شاید دوسیه ات نواقصی داشته باشد. یا شاید هم کدام معلومات تازه یی دربارهء تو از پاکستان به دست آورده باشند . شاید هم کسی بالایت عرض کرده باشد.اما، داکتر صاحب این جا که افغانسان نیست که هرکس هر تهمتی را که بالای کسی بست ، باور کنند. تو ازخود وکیل دعوا داری واین جا هم کشوری است که به هر کسی حق داده می شود تا از خوددفاع کند. دزد گفتن وبر بستن که نیست. اگر کسی بالای کسی اتهامی ببندد وثابت ساخته نتواند ، منحیث مفتری شناخته شده وتحت تعقیب قرار می گیرد.این ها شب وروز می گویند که به کرامت انسانی احترام می گذارند . حالا می بینیم که راست می گویند یا دروغ؟ اگر اینطورباشد که ادعا می کنند، تو چرا باید بترسی. وانگهی یک داکتر چه دارد که ازکسی بترسد و...

 

  سخنان رحمت تمام نشده بود که جوان رشید وجذابی همراه شرما داخل اتاق شدند. با دیدن آن جوان ، در چشمان اندوهگین داکتر یاسین، ناگهان برقی از شعف وشادمانی درخشیده فریادی کشید وجوان مذکور را در آغوش گرفت. پس از آن که سروصورتش را غرق بوسه ساخت ، به رحمت گفت : " برادرزاده ام است،       " شاهپور " جان . ازنزد اولاد هایم از ماسکو آمده است. این بگفت و خداحافظی کرده با شاهپور از اتاق خارج شد.

پس از رفتن آن ها، پیر مرد ، مجله و چند تا روزنامه وکتابی را که داکتر یاسین برایش آورده بود ، ورق زد. نگاهی به تیتر های درشت عناوین مطالب آن ها انداخت؛ ولی چون تاریخ نشر آن مطالب به مدت ها قبل بر می گشت ، چندان مورد توجه اش قرار نگرفت. کتاب را هم ورق زد ولی چون حوصلهء خواندن نداشت، آن را به کناری نهاد . خواست چرتی بزند ولی خواب از چشمانش گریخته بود. ناگزیر سگرتی روشن کرد وبدون این که بخواهد، دربارهء گفتار وکردارروزهای پسین، داکتر یاسین اندیشید:

 

  از آن روزی که با هم به عینک فروشی رفته بودند وصحبت ناتمامی داشتند، مدت ها می گذشت. پیر مرد از صحبت های داکتر یاسین چنین فهمیده بود که دیگر او نمی خواهد مانند گذشته فکر کند ویک حزبی متعصب دیروزی باشد. او اکنون با تفکر بازتری به جهان پیرامونش می نگرد که البته این حق او بود ورحمت هیچ گونه گلایه یی از وی در این مورد نداشت. حتا در ژرفای قلب خود حس همدردیی با او احساس می نمود وشهامتش را می ستود. اما پیر مرد می دید که داکتر یاسین چنان به رخ سپید آن جامعه دل بسته بود که صورت سیاه آن را نمی دید. جامعه یی که اگر ارزش هایی داشت ، کاستی هایی هم داشت. بدون شک راهی را که حزب آن ها رفته وتجربه کرده بود، راه دشواروخطیری بود واگر دیروز امید فراوانی به پیروزی آرمان شان وجود داشت، امروز پس از این همه تغییرات سترگ جهانی ، این امید کم رنگ شده بود. آری چهرهء جهان عوض شده ، ارزش ها تغییر یافته وکوبیدن راه رفته حاصلی نداشت.

 

 دردرون رحمت نیزچیزی درآن روزها در حال استحاله شدن بود. افکاری که تا هنگام آن گفتگو ، هنوزگنگ ومبهم بودند ؛ ولی گاهی قد برمی افراشتند وازوی می پرسیدندکه آیا مارکس وانگلس در تحلیل های خود ازجامعهء سرمایه داری اشتباه نکرده بودند؟ اگرنه ، پس این جامعه هایی که آخرین مراحل رشد خودرا پیموده ویا می پیمایند وبه قول دوستش داکتر یاسین ، رفاه همگانی را فراهم ساخته ویا در حال فراهم ساختن آن هستند، چه ؟ آیا می توان ازاین فاکت ها وحقایق چشم پوشی نمود؟ اما هر موقعی که این سوال ها در ذهن رحمت خطورمی نمودند، از جواب دادن صریح به آن ها طفره می رفت واین در حالی بود که آن روز دربرابر پرسش های داکتر یاسین به صورت روشن به این تردید ها پاسخ داده بود.

 

  از رنگ سپید جامعهء سرمایه داری که روزگاری پیر مرد، آن را جامعهء امپریالیستی هم می خواند واکنون در همان جامعه زنده گی می کرد که گذشت وفهمید که در حال حاضر افکار متضادی در این زمینه در ذهنش هجوم می آورند وپاسخ سوال هایش مربوط است به گذشت زمان ، به این اندیشه فرو رفت که داکتر یاسین چرا این قدر به حال فرشته توجه می کند. چرا هنگامی که ازوی یاد می شود ، چشمانش می درخشد ودهنش باز می ماند. خوب دیگر، این موضوع را یک روز ازوی می پرسم وکوشش می کنم تا به او بفهمانم که فرشته زن شوهردار است وباید مراعات نام وعفت اورا نمود. اما مگر یاسین این حرف ها را نمی فهمد؟ یک گپ دیگر: همین که گفتم شاید کسی بالایت عریضه کرده باشد ، چرا رنگش سفید شد؟ او که خودش می گوید نه وزیر بود ونه سفیر ونه فرماندار. پس ازچه می ترسد؟ انگار او را به سوی چوبه ء دارمی برند. آخر چرا می ترسد؟ مگر خدمت کردن دریک نظام مشروع که نیمی از جهان آن را به رسمیت می شناختند ، جرم است؟

 آیا آرزوی ترقی وتعالی کشوررا داشتن وبه خاطررفاه مردم از خون خویش دریغ نکردن، جرم است؟ آه کاش از نزدش می پرسیدم که اگراز تو بپرسند که آیا ازعضویتت درحزب پشیمان هستی ، چه می گویی ؟ شاید او دراوج همان انفعال جواب روشنی برایم می داد و من می توانستم حدود دوستی ام را با او تعیین کنم.

 

 این افکار وسوال های گستاخ مدتی پیر مرد را آزار دادند. به همین خاطر اتاقش را ترک گفت تا هوایی بگیرد وافکارش عوض شوند. در دهلیز با روشنک مواجه شد. روشنک با دیدن او ایستاد. گونه های سپیدش گل انداخت . سلامی داد وگفت :

 

 - عمو رحمت ، مثل این که امروز صبح  اسباب دردسر سرکار شدم. واسه اون پیش اومد عذرمی خوام. از بس که اون مرتیکه ء اکبیری بی چشم ورو سر به سرم گذاشت، نمی دونستم  چه می کنم. عذر می خوام که شیشه ها را جاروبش کردین. قربون شما. چلو کباب پخته ام ، بفرمایید میل کنید...

 

 پیر مرد تشکر کردوبه راه افتید. در بیرون هنوز هوا کاملاً تاریک نشده بود. اما آن قدر روشنایی نیز نبود که متصدیان اردوگاه برای روشن کردن چراغ ها ولامپ های محوطهء بیرونی خسئت به خرج دهند. در میدانگاه عمومی کسی دیده نمی شد. اما در برابر غرفه های تلفون نزدیک اتاق معلومات ، قطارهای طویلی ایستاده بودند. زیرا که زاغه نشینان می دانستند که در همین ساعات بهای گفتگوی تلفون با کشورهای آسیایی وافریقایی کاهش می یابد. رحمت نگاه گذرایی به آن قطارها افگند ودر همان تاریک روشن شامگاهی تشخیص داد که چگونه پیکر زیبای نفیسه ازجوانی ، زیبایی وشور ومستی صاحبش خبر می دهد وچگونه پیکر مصاحبش از سالمندی ، زشتی وبد ترکیبی وی ، حکایت ها دارد. پیرمردهنگامی متعجب شد که در آخر قطار ، همایون فرخ وماری را دید که نوبت گرفته اند ومنتظر ایستاده اند، زیرا تا آن روز سابقه نداشت که آن زوج از تلفن های اردوگاه استفاده نمایند. علت این امر هم این بود که مبادا مکالمات آن ها را متصدیان اردوگاه ثبت نمایند وخدا ناخواسته به جریان پناهنده گی شان صدمه یی واردگردد. البته این موضوع از همان توصیه هایی ناشی می شد که در اولین روزهای ورود رحمت به این کشور، از طرف پیش کسوت ها به او شده بود ورحمت وخانواده اش مدت ها آن را آویزهء گوش خود نموده بودندوتا مجبور نمی شدند از این تلفون ها استفاده نمی کردند. رحمت با یاد آوری آن روزهای نخستین و نابلدی وترس های بیهوده اش لبخندی زده به طرف اتاق معلومات رفت واز زن موخرمایی مؤظف که در پشت کمپیوتر نشسته ونامش" ساندرا" بود ، پرسید که آیا نامه یی از دوستی یا مکتوبی از وکیلش برایش رسیده است ؟ ساندرا لبخندی زد ، نگاهی به کمپیوترش انداخت وگفت ، یک نامه برای پسر شما رسیده بود که آمد وگرفت ورفت. شما نامه ندارید.

 

 از نداشتن نامه که مأیوس شد ، به سوی کلوب اردوگاه روانه شد. آن کلوب را زاغه نشینان به غلط " بار" می گفتند، زیرا در آن جا مشروب الکلی وبیر فروخته نمی شد. تمام دار وندار آن بار چند قطی کوکا کولا ، پپسی کولا وفانتا بود ومیز کوچک بلیارد که تکهء ماغوت روی آن فرسوده وشاریده بود، با چند پایه میز وچوکی . در قفسه های کهنه وقدیمی الماری بار هم به جزازدوسه تخته شطرنج وتختهء نرد، کدام شی دیگری به چشم نمی خورد. "بار" پس از ساعت هفت شب باز می شد وتا ساعت یازده کار می کرد. گرداننده یا بارمن که از جمله ء زاغه نشینان می بود - مانند جلال که مرغانچه ها را پاک می کرد- بیش از بیست وپنج روپیه در هفته نمی گرفت ؛ ولی چون کار لوکس وبی درد سری بود ، به هرکسی میسر نمی شد. مشتریان بار را مردان وجوانا نی تشکیل می دادند که پس از خوردن غذا برای کشتن وقت به آن جا سر می زدند وسرگرمیی می یافتند. بازی بلیارد، مشتاقان جوان بسیاری داشت ، به طوری که صدای به هم خوردن توپ های رنگین ووزنین بلیارد ، لحظه یی قطع نمی شد وصدای شادمانی و شعف کسی که توپ را ضربه می زد وبه خانه می انداخت همراه باصدای کف زدن وهلهلهء طرفدارانش که معمولاً شرط بسته می بودند ، تمامی نداشت . بازی  نرد درمیان کرد ها وترک ها معتادان وهواخواهانی داشت وبازی شطرنج در بین افغان ها ، ارمنی ها وروس ها. دراین بازی یک تن ازافسران مهاجر عراقی که نامش " سعید " بود نیز دلچسپی داشت و بیشتر اوقات خود را درپشت بساط شطرنج می گذرانید. از جملهء بازیکنان همیشه گی شطرنج یکی داکتر یاسین بود ودیگری رحمت ویک مرد سی وپنج سالهء روسی که " وردن " نام داشت بایک مرد ارمنی که دوست" اپیر"ارمنی بود. آمدن زنان در آن کلوب ممنوع نبود ؛ ولی چندان هم معمول نبود. زنان تازه وارد، گاهگاهی سر می زدند ولی با دیدن آن محیط مردانه به زودی به سوی زاغه های شان بر می گشتند.

 


 رحمت بیست وپنج سنت پرداخت. قطی حلبی پیپسی کولا را گرفت ودرهمان گوشهء همیشه گی نشست. از یاران شطرنجش هنوز کسی پیدا نبود. سگرتی آتش زد وبه تماشای حرکات ماهرانهء " نوزاد " مرد سی سالهء کردی که با دقت خاصی توپ سفید رنگ را نشانه گرفته بودومی خواست آن را به عقب توپ سرخ رنگی بزند تا خانه شود، پرداخت. ولی نوزاد با وصف مهارت وتجربه یی که در آن بازی داشت ، به عوض آن که ضربه اش رادرست دروسط عقبی توپ سفید وارد کند، با قوت تمام کمی پایین تر از آن جا وارد کرد وتوپ سفید به عوض آن که به توپ سرخ بر خورد نماید وآن را به طرف خانه براند، به هوا پرید وبه گیجگاه " خالق " عراقی که بارمن بود، اصابت کرد واو را نقش زمین ساخت وآه ازنهاد پیر مرد وحاضرین بیرون کشید.

 

  شرما که تازه آمده بود وکوکا کولا می خرید، با دیدن آن صحنه آخ بلندی بر کشید ودوان دوان برفت تا آمبولانسی را خبر کند؛ ولی هنوز آمبولانس نرسیده بود که خالق پس از آن که آبی به رویش پاشیدند وشربتی در حلقش فرو ریختند به هوش بیامد وبلایی که آمده بود به خیر بگذشت. " بار " بار دیگر زنده بشد و نوزاد نیز نفس به راحتی بکشید.

 

 رحمت هرقدر نشست ، یاران شطرنج پیدا نشدند. می دانست که داکتر یاسین مهمان دارد وافسر عراقی نیزاز دو سه روزی به این طرف گم شده بود. زمزمه هایی وجود داشت که که وی پس از دوسال انتظار کشیدن وجواب نگرفتن ، مایوس شده وبه کشور دیگری گریخته است." وردان" و " ویکتور" هم معلوم نبود می آیند ویا مثل همیشه با نوشیدن ودکای روسی مست کرده اند. گذشته ازآن ، حتا اگر می آمدند ، با آن افکار عجیب وغریبی که ازرخ های سفید آن جامعه به پیر مرد دست داده بود وحرف ها وسخن هایی که با داکتر یاسین در عالم خیال داشت ، آیا می توانست با آن ها بازی کند ؟ خدا می دانست که چند تخته مات می شد و چه قدرآن ها ، آن حریفان دیرینش به او می خندیدند. فضای دوداندود وشلوغ وصداهای بلند توأم با خنده ها وقهقهه ها وکف زدن های پیهم " بار" نیز مزید بر علت شدند ورحمت را واداشتند که محیط پر سر وصدای آن جا را ترک گوید و به زاغهء تنهاییش پناه ببرد.

 

  در اتاقش داوود رایافت که مشغول خواندن نامه یی بود واشک از دیده گانش جاری. پسر با دیدن پدر ، اشک هایش را سترد. به پا خاست . زیر لب سلامی گفت . جمپر جیر گرم ولی کهنهء پدررا گرفت ودر میخی که به دیوار کوبیده بودند، آویخت. دوباره به جایش نشست . دست درجیب نمود ومزد آن روزش را به مقابل پدرش گذاشت وگفت : بیست ودو روپیه است.

 

 پدر پول ها را برداشت ، حساب کرد وبادقت خاصی درلای پلاستیکی پیچانیده در گوشهء میز نهاد و پرسید:

 

 - بچیم چرا گریه می کنی؟ چه گپ شده ؟ نامهء چه کسی را می خوانی ؟

داوود که هنوز هم هیچ موضوعی را نمی توانست ویا نمی خواست از پدرش پنهان نماید وهنوز هم بنا بر همان سنت های پارینه وارزش های وطن مألوفش حرمت پدررا واجب می شمرد ؛ گفت :

- بابه جان نامهء شعیب آمده. شعیبِ هم صنفی ام . یاد تان هست ؟

 

پیر مرد سرش را به علامت تایید تکان داد ولی چیزی نگفت. گذاشت تا داوود نامه را تا آخربخواند. داوود که نامه را خواند ، هق هق گریه اش بلند شد و نامه را به پدرش داد. پدر نگاهی به نامه انداخت وگفت :

 

- داوود بچه ام ! مردان گریه نمی کنند. اگرچه حس می کنم که خبر هولناکی در این نامه است ولی پسرم ، گریهء تو هیچ چیزی را تغییر داده نمی تواند. برو سر وصورتت را بشوی و نگذار تا دیگران از گریهء تو باخبر شوند وبا ده ها سوال عجیب وغریب خود ها کلافه ات بسازند. خوب است که نورس خواب است ورنه خدا می داند طفلک  بادیدن تو چه فکر می کرد. داوود با شنیدن سخنان پدرش که با دلسوزی ومحبت خاصی بیان شده بود، آرام شد. نگاهی به نامه انداخت و هنگامی که اتاق را ترک می کرد ، از پدرش خواهش کرد تا نامه را پس از خواندن ، بالای میز اتاقش بگذارد. پیر مرد پس از رفتن داوود ، نامه را گشود. عینکش را درچشمانش گذاشت -  چشمانش را برای خواندن نامه شعیب که با خط بد وریزی نوشته شده بود ، تنگتر ساخت. براستی که نامهء شعیب ، نامهء تکان دهنده یی بودواز حادثهء هولناکی خبر می داد : 

 

" دوست عزیزم داوود جان !

مدت ها دنبال تو گشتم. اگرچه سراغت را در تاشکند داشتم؛ اما دراین دوسه سال اخیر گمت کرده بودم. تا این که چندی قبل "احسان" را دیدم وآدرست را گرفتم. راستی عجب رفیق ناجوانی بودی. هیچ نگفتی که شعیب چه شد؟ زنده است یا مرده ؟ امااین گله گذاری ها باشد برای روزی که یکدیگررا ببینیم.  کاش نزدیک هم می بودیم. در پهلوی هم ودر کنار هم تا غم های جهان را با هم تقسیم می کردیم. همان طوری که در کابل غم ازدست رفتن  مادر ترا که مادر من هم بود ، تقسیم کردیم. خداوند جنت ها را نصیب شان کند. آمین !

 

  داوود جان عزیز، من هم برادرم " عبدالله " راازدست دادم. مرگ نابکار، عبدالله را که ما به او عبدل می گفتیم ، در پیش روی چشمانم از من گرفت. نمی دانم خبر داشتی که او ازدواج کرده است وپسرک زیبایی به نام " همایون " دارد، یانه ؟

 

خوب دیگر، بدبختی وکشت وکشتار ها که شروع شد و"سایه های هول "که همه را به وحشت انداخت ،  ما هم از خیر کابل گذشتیم وسرحد ما به پشاور رسید. مدتی نگذشته بود که عبدل را که روزگاری دروزارت امنیت کار می کرد، شناختند وگلوله یی به طرفش شلیک کردند که خوشبختانه به جانش اصابت نکرد. چند روز بعد معلوم شد که افراد حزب اسلامی گلبدین می خواستند عبدل را ترورکنند. پس ازآن حادثه، همسرعبدالله" ناهید" دو پا را در یک موزه کرد که تمام داروندار خود را بفروشیم وروانهء اروپا گردیم. ما هم همان طورکرده از هفت کوه سیاه گذشتیم تا به این جا رسیدیم. ناهید فکر می کرد که با رسیدن به این جا به جنت المأ وا رسیده ایم، در حالی که چنین نبود. این جا اگر بهشت هم بود، ازما نبود، بهشت بیگانه گان بود. بدتر از دوزخ پشاور بود. در آن جا دست کم دوست وآشنایی پیدا می شد . درزنده ومرده ات که چند هموطنی اشتراک می کردند. هرچه داشتی می خوردی ، کاسهء گدایی را که به دست نمی گرفتی. اگرپول نمی داشتی ِکسی پیدا می شد که برایت قرض بدهد. ، یکی پیدا می شد که به درد دلت گوش بدهد. یکی پیدا می شد که اشک چشمانت راپاک کند. کسی نبود که بگوید : " افغان بی تربیت ، گمشو ! "

 

 اما در این جا، خدایا چه حال است ؟ باید شب وروز در صف بایستی ، کاسهء گدایی را در دست بگیری تا چمچهء از شوربا وقورمهء زرد رنگ برایت بریزند. هرروز باید حاضری بدهی و هر روز باید سجل شوی ورنه ازهمین جیرهء بد مزه و بی قواره هم محروم خواهی شد. ما پشیمان شده بودیم که چرا آمده ایم ؛ اما عبدل برای من وناهید دلداری می داد ومی گفت ، این روزها گذشتنی است . تحمل کنید وشکر کنید که نان می دهند . سرپناهی داده اند وزنده گی ما مصؤون است.

 

    آن روز، در قطار گرفتن جیرهء شبانه ایستاده بودیم. من وناهید وبرادرزاده ام همایون کوچک. عبدالله در بیرون سگرت می کشید. منتظر بود که همین که نوبت ما برسد، به ما ملحق شود. سگرتش که به آخر رسید،  آمد وبه ما پیوست . کسی هم اعتراضی نکرد که چرا در آخر قطار ایستاده نشد. زیرا همه ما را می شناختند ومی دانستند که او رییس خانوادهء ماست؛  ولی عبدل هنوزدرست در پهلوی ما قرار نگرفته بود که ناگهان یکی از مؤظفین کمپ که زن بلند بالا ومیان سالی بود وموهای طلایی رنگش را در پشت سرش چوتی کرده بود،به عبدل اشاره کرده با صدای بلند وخشنی بانگ زد : " چرا نوبت را مراعات نمی کنی ؟" این بگفت ودست عبدل را گرفته وبه آخر قطار برد. عبدل اعتراض کرد وگفت : " نوبت را مراعات کرده ام ولی این ها اعضای خانوادهء من هستند." وبار دیگر به ما پیوست. آن زن سوسیال عصبانی شد وپرسید ازکدام کشور هستی ؟ زمانی که دانست افغان هستیم ، خشمگین تر شد وگفت : " افغان بی تربیت، اگرباردیگربی نوبتی کردی، سهمیهء غذایت را قطع می کنم. برو، بیرون شو ازاین جا ..برو گمشو ! "

 

عبدالله چاره یی نداشت، جز آن که باسر شکسته گی و انفعال بسیار از آن جا بیرون شود. ما نیز جیرهء غذای خود را نگرفتیم واز آن جا بیرون برآمدیم. چنین حادثه یی هرگز در آن اردوگاه اتفاق نیفتاده بود. وهیچ کس نمی دانست که آن زن سوسیال چرا با چنان روش فاشیستی با عبدالله برخورد کرده بود. آن شب هرکس که برادرم را می دید ، به تسلایش می پرداخت و می گفت اگر شکایتی برعلیه آن زن کنی همهء ما شهادت می دهیم که رفتار توهین آمیزی با تو شده است.

  من نیزآن حادثه را یک تصادف بد پنداشته ، با وصف شکم گرسنه وتأ ثر فراوان آرام آرام به خواب می رفتم که صدای چیغ های وحشتناک ناهید بلند شد. با شتاب بیرون شدم . صدای چیغ وگریهء ناهید ازاتاقک دوش مردانه به گوش می رسید. دویدم وبا لگد دروازه را گشودم. ناهید را دیدم که پاهای عبدالله را که با ریسمان خود را از شاور دوش ، حلق آویز نموده بود، در بغل گرفته وزار زار گریه می کند وچیغ می زند… تصور کن که چه حالی پیدا کرده بودم. دیوانه شده بودم. ولی چه می کردم؟ چه می گفتم ؟ از جزئیات می گذرم ، زیرا در این مختصر نمی گنجد. ولی همین قدر برایت می نویسم که یخن افسر پولیس را محکم گرفته بودم ومی گفتم ، شما قاتل برادرم هستید، شما جانی ها ، شما فاشیست ها. ..

 

  … اینک شش ماه از ان حادثه گذشته است. دیگر در لاگر زنده گی نمی کنیم. اگرچه جواب قبولی تا هنوز نگرفته ایم ؛ ولی برای ما اپارتمان کوچکی داده اند. ناهید زن مهربان وکاردانی است. دلم برایش می سوزد که دراین اوج جوانی وزیبایی بیوه شده است. از طرف دیگر هم دلم نمی خواهد که از من دور شود وشوهر کند. شاید هم بخواهد که از من دورشود. من که مانعش شده نمی توانم…"

 

رحمت پس از خواندن نامهء شعیب به شدت اندوهناک شد. به طوری که نتوانست از ریزش اشکهایش جلوگیری کند. همان رحمتی که چند لحظه پیش به پسرش گفته بود: مردان گریه نمی کنند، حالا با صدای بلند می گریست. زیرا که رفعت وعظمت روح مغرور وآزادهء عبدالله او را به گریه واداشته بود. اودرآن مکتوب، ترازنامهء زنده گی پر افتخار یک پناهنده را که قلب شیشه یی وبلورینش را شکسته بودند ، خوانده بود. تراز نامهء قلب هایی را که در بسا موارد با ضربهءپیلی نمی شکنند ؛ ولی لحظاتی فرا می رسد که با ضربهء سر انگشتی می شکنند و ریزریز می شوند.

 

 اگرچه شعیب درنامه اش نوشته بود که در پشاور کسی برایت نمی گوید : " افغان بی تربیت ، برو گمشو! " ولی مثل این که او مدت کوتاهی در پشاور زنده گی کرده بود. زیرا در آن جا هم وضع بهتری نبود. اصولاً در هیچ جا برای مهاجر وضع بهتری وجود نداشت. نه در ایران ، نه در توران ونه در پاکستان . در هیچ جا.

 خودکشی عبدالله رحمت را به یاد خودکشی جوان دیگری که " غلام رسول " نام داشت ، انداخت. خبر این حادثهء غم انگیز را در یکی از جراید بیرون مرزی خوانده بود. آن قدر آن را برای دوستانش خوانده بود که اینک تقریباً خط به خط آن رابه یاد داشت . درآن نشریه چنین آمده بود :

 

"…. روز پنجشنبه 28 حوت 1376 بود. مهاجربی بضاعت افغان غلام رسول در" چرگانو چوک " پشاور مصروف فروختن نیشکر بود. پولیس ترافیکی به او نزدیک شد . وی را لت وکوب نمود وبا کلمات توهین آمیزی به او گفت تا کراچی اش را ازآن محل دور سازد. غلام رسول کدام عکس العمل منفی نشان نداد وخواست محل را ترک کند. اما پولیس ترافیک که منتظررشوه بود، چون چیزی عایدش نشد، بار دیگر بالای او حمله کرد ونامبرده را مورد ضرب وشتم قرارداد. لباس های نیشکرفروش ازاثرکشمکش ولت وکوب پاره شد. مردم چهار طرف او حلقه زده بودند وبا تأثرفراوان شاهد این ماجرا بودند. غلام رسول روی خود را به طرف مردم نموده ، خطاب به پولیس ترافیک گفت : مرگ بهترازاین زنده گی است.  ولی پولیس ترافیک با چوب دستش برفرق او نواخت . سرش را شگافت وگفت : " شما مهاجرین افغان غیریت ندارید وبه این آسانی مردار نمی شوید. برو گمشو اگرنی این سوته را درکونت می زنم. .." غلام رسول گریه می کند، قلبش می شکند وعصیان وسر کشی در روح وروانش چیره می شود. سنگینی تمام جهان بالای شانه هایش می افتد. غرورش، عزت نفسش ، غیرت وشهامتش ، افغانیتش وخون گرم و رقیق جوانی اش به غلیان می آید. غلام رسول که در گذشته افسر بوده است، آسمان را دور وزمین راسخت می پندارد. ناگهان همچون گربهء چست وچالاکی از پایه برق بالامی رود ودر مقابل چشمان حیرت زدهء صدها پاکستانی ومهاجر افغان با هردو دستش از سیم های لچ برق می گیرد ودر همان جا آویزان می ماند.

 

کسانی که به این صحنهء رقتبار می نگریستند، می دیدند که چگونه چهرهء غلام رسول کبود شد ودست ها و پاهایش سیخ سیخ شدند وپس از تشنج کوتاهی جان سپرد. این عمل غلام رسول ، تماشاگران را منقلب ساخت. عده یی برغیرت آن مرد آفرین گفتند. برخی به رهبران تنظیم ها دشنام دادند وجمعی هم باحالت تأثر وچشمان گریان ، بدون آن که اظهار عقیده کنند ، صحنه را ترک گفتند."

 

 رحمت صرف از همین دومورد خودکشی که مرگ تلخ وجانگدازی درپی داشت ، واقف شده بود؛ ولی چه بسا جان های شیرین وسر های نازنین بسیاری مانند عبدالله وغلام رسول چنان کرده بودند ودرآینده نیز چنین می کردند. حال و روز بی وطن ، بهتراز این نمی توانست باشد. اگر مرگِ آنی نبود، مرگِ تدریجی که بود. ولی با این همه، پیر مرد به این زنده گی ذلت بار چسپیده بود وحاضر نبود که به ساده گی وآسانی این زنده گی را از دست بدهد.

 

 مدت ها بود که شیپور فرا رسیدن شب را نواخته بودند. شب آمده بود وبال های سیاه خود را بر اردوگاه گسترده بود. شبی که نوید می داد ، سکوت عمیقی بر اردوگاه حاکم بسازد و رازهای آدم های تیره بخت آن جا را نزد خود نگاه دارد. مگر تلخی وشرنگ نامهء شعیب در هررگ وهرتار وپود وجود پیر مرد دویده بود و آرامش وراحتیی اورا که شب نوید داده بود، برهم زده بود. دلش برای ناهید می سوخت ، برای پسرش همایون کباب می شد و برای آرزوهایی که تباه وبرباد شده بود، تأسف می نمود . صحنه های خودکشی غلام رسول در پایهء برق، وآویزان شدن عبدالله دراتاقک دوش تشناب لاگر، لحظه یی از نظرش دور نمی شدند. سگرت پشت سگرت دود می کرد. آه کشیدن وافسوس خوردن نیز نمی توانستند به اوتسکین ببخشند. کاش داوود می بود تا دربارهء آن مصیبت حرف می زدند، همدیگر را دلداری می دادند، با هم اشک می ریختند وغم ودرد این مصیبت بزرگ را باهم تقسیم می کردند.باخود گفت ، شاید همین حالا داوود در اتاقش نشسته وسر به زانوی غم نهاده باشد. بروم وببینم که چه می کند.اما، داوود در اتاقش نیست ، پس معلوم است که به بالا خانه، همان اتاق مخصوص جوانان مجرد اردوگاه رفته است تا ازاین خبر هولناک آن هارا واقف بسازد. شاید هم همین اکنون مصروف قطعه بازی کردن ، لطیفه گفتن وخندیدن است. مگر نه آن که ارواح جوانان ، همان طوری که به سرعت وشدت متأثر وغمگین می شوند، به همان تناسب نیز به زودی فراموش می کنند. این ما پیرمردان هستیم که این تلخی ها تا ژرفای روح مان اثر می کند وذره ذره روح وروان مان را به سوی تباهی می برد...

 

 


September 23rd, 2007


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
معرفی و نقد کتب